به سر عاشقان که عين وجود
در دو عالم جز او نبود نبود
آن يکي در دو کون پيدا شد
اين دوئي ز آن سبب نمود و جود
آينه چون وجود از آن رو يافت
لاجرم روي او در آن بنمود
سايه بي آفتاب کي باشد
خلق بي حق کجا بود موجود
نشنيدم نديده ام هرگز
دل بي درد و آتش بي دود
بلبل مست گلشن عشقم
جانم از ناله يک دمي نغنود
ظاهرم جام و باطنم باده
اولم خير و عاقبت محمود
توبه از مي چرا کنم نکنم
پير من اين سخن کجا فرمود
نعمت الله و زاهدي حاشا
اين حکايت که گفت يا که شنود