هر که در کوي تو جانا نفسي بنشيند
نيست ممکن که دمي بي هوسي بنشيند
نه نشيند دل من يک نفسي از سر پا
تا که در صحبت تو خوش نفسي بنشيند
خلوت نقش خيال تو بود خانه چشم
نتوان ديد که غير از تو کسي بنشيند
بر سر راه تو گرچه عسسان بسيارند
نيست عاشق که ز خوف عسسي بنشيند
مدتي شد که سر کوي تو مي جست دلم
از درت دور مکن گرچه بسي بنشيند
کس به فرياد من عاشق شيدا نرسد
مگر آن روز که فرياد رسي بنشيند
نعمت الله به خلوت ننشيند بي تو
شاه بازي است کجا در قفسي بنشيند