چه خوش چشمي که روي او به نور روي او بيند
چو نور ديده او باشد همه چيزي نکو بيند
کسي کو را به خود بيند کجا من عارفش خوانم
من آنکس عارفش دانم که روي او به او بيند
بود اين رشته اي يکتو ولي احول دو تو يابد
چو گم کرده است سر رشته از آن يکتو دو تو بيند
کسي کو مست شد از مي چه داند جام و پيمانه
مگر رندي بود سرخوش که مي نوشد سبو بيند
اگر آئينه اي روشن محبي در نظر آرد
خود و محبوب در يکجا نشسته روبرو بيند
نبيند چشم دريا بين به غير از عين ما ديگر
اگر سرچشمه اي يابد وگر در آب جو بيند
خيالي گر پزد شخصي که سيد غير او ديده
بگو چون نيست غير او نگوئي غير چو بيند