ترک عشقش ملک دل بگرفت و غارت مي کند
حاکم است و پادشاهانه امارت مي کند
مي کند ويران سراي عقل و بيخش مي کند
آنگهي از لطف خود آن را عمارت مي کند
جان فروشي مي کند دل بر سر بازار عشق
سود مي يابد درين سودا تجارت مي کند
هر که درد درد عشق او به درمان مي دهد
بي خبر در دين و در دنيا خسارت مي کند
عشق سرمست است و در کوي مغان دارد وطن
مي زند خوش چشمکي ما را اشارت مي کند
خلوت ما قبله حاجات سرمستان بود
هر کجا رندي است مي آيد زيارت مي کند
نعمت الله سرخوش است از عشق مي گويد سخن
عقل کل تحسين اين لفظ و عبارت مي کند