هر که او آشناي سلطان شد
گرچه جان بود عين جانان شد
آنکه با ما نخورد جام شراب
به يقينم که او پشيمان شد
هر که در مجلسم دمي بنشست
تو يقين دان که او ز مستان شد
اين جهان را به نيم جو نخرد
آنکه يک دم حريف رندان شد
هر که جمعيتي ز خويش نيافت
دم آخر که شد پريشان شد
اين دوئي محو گشت و عين يکي
اين چنين آمد آن چنان آن شد
بنده اوست سيد عالم
بر همه کاينات سلطان شد