دوش تا روز دل از عشق تنعم مي کرد
در پس پرده جان يار ترنم مي کرد
من چو بلبل همه شب زار همي ناليدم
دوست چون غنچه بر آن گريه تبسم مي کرد
دل بيچاره گم گشته خود را ديدم
چاره خويش همي جست و دگر گم مي کرد
بر سر کوي خرابات گذر مي کردم
عشق ديدم که روان غارت مردم مي کرد
گرچه جام مي و پيمانه همي کردم نوش
همت عالي من ميل بدان خم مي کرد
باده با جام سخن از سر مستي مي گفت
روح با جسم در اين حال تکلم مي کرد
سيد و بنده چو در خلوت جان مي رفتند
بنده عاشق گستاخ تقدم مي کرد