عقل مخمور است و مستان را به قاضي مي برد
سخت بي شرم است از آن رو پرده ما مي درد
رند سرمستيم و با ساقي نشسته روبرو
فارغ است از ريش قاضي هر که او مي مي خورد
اي که گوئي دل به دلبر مي فروشد جان من
نقد تو گر قلب باشد سيم قلبي کي خرد
مي بيارد رند مست و سر که آرد زاهدي
هرچه تو آري بري و هرچه او آرد برد
گر هزار آئينه باشد در همه بينم يکي
عارف است آنکس که آن يک در هزاران بنگرد
در سرابستان او غيري نمي يابد مجال
گر کسي مرغي شود بر گرد قصرش کي پرد
در هواي نعمت الله غنچه سيراب گل
در گلستان همچو مستان جامه بر خود مي درد