گر ز چين سنبل زلفش صبا بوئي برد
نافه مشک ختن گيرد بهر سوئي برد
دل بدست باد خواهم داد، هر چه باد باد
ليکن آن بادي که از خاک درش بوئي برد
خاک آن بادم که ما را در هواي عشق او
ذره ذره گرد گرداند بهر کوئي برد
گر نه کفر زلف تو بر روي ايمان چيره شد
از چه رو رومي جمالي جور هندوئي برد
در ختن با زلف تو گردم زند مشک ختا
چين زلفت آبروي او يه يک موئي برد
دل ببردي از برم جان مي بري خوش مي کني
اي خوشا وقت دل وجاني که خوشخوئي برد
سيد ار باري برد در عشق بازي بار تو
زانکه خوش ياري بود کو بار مهروئي برد