راز دل عشاق به هرکس نتوان گفت
اين گوهر عشق است بگفتن نتوان سفت
در صومعه يک دم نتوانيم نشستن
برخاک در ميکده صد سال توان خفت
مردانه قدم بر سر هستي بنهاديم
زين به لگدي بر سر هستي نتوان کفت
گر دست دهد دولت جاروب بيابم
خاشاک خودي از ره توحيد توان رفت
گفتم سر زلفش که مگر مشک ختايي
پيچيد بخود ز اين سخن و نيک برآشفت
جام است پر از باده و ما مست وخرابيم
هرگز نبرد زاهد مخمور ز ما مفت
بشنو سخن سيد من کز سر ذوق است
خود خوشتر از اين قول که گفته نتوان گفت