از خرابات مي رسم سرمست
فارغ از نيست و ايمنم از هست
عين ما را به عين ما بيند
هرکه دربحر ما به ما پيوست
نام و ننگ نکو بدست آورد
آنکه از نام و ننگ خود وارست
دست من تا گرفت دست نگار
وه چه دستان که مي کشد زان دست
مرغ جانم براي دانه خال
شده در دام زلف او پا بست
عهد بستيم با سر زلفش
ما برآنيم اگرچه او بشکست
از سر کاينات برخيزد
هرکه با سيدم دمي بنشست