چشم و چراغ جان من از نور جانان روشن است
بنگر چنين نور خوشي در ديده جان من است
نقش خيالي مي کشم بر پرده ديده مدام
مي بين به نور چشم ما کاين يوسف وپيراهن است
باما در اين دريا درآ بنگر حباب وآب را
هريک حبابي پر ز ماء ماننده جان وتن است
عشق آتشي افروخته عود دل ما سوخته
چون موم بگدازد ترا گر خود وجودت آهن است
اصل عدد باشد يکي گر صد شماري ور هزار
آدم که فرزندش توئي اصل همه مرد و زن است
درغار دل با يار غار يکدم حضوري خوش برآر
خوش باشد آن ياري که اواينجا مدامش مسکن است
نورجمال سيدم عالم منور ساخته
درچشم مست من نگر کز نور رويش روشن است