در نظر آنکه نور چشم من است
يوسف نازنين و پيرهن است
همه عالم تن است و او جان است
روشن است آفتاب و مه بدن است
چشم مستي نموده کاين عين است
سرميمي گشوده کاين دهن است
چون يکي در يکي يکي باشد
گربگويم هزار يک سخن است
غير او نيست ورتو گوئي هست
همه نقش خيال مرد و زن است
دل ما تخت گاه سلطان است
عشق او پادشاه انجمن است
نعمت الله بود زآل حسين
در همه جا چوبوالحسن حسن است