چشم ما از نور رويش روشن است
مهر و مه چون يوسف وپيراهن است
نور اول روح اعظم خوانمش
بلکه او جان است وعالم چون تن است
مجلس او بزم سرمستان بود
جرعه اي ازجام او شيرافکن است
عشق مي گويد سخن ها ورنه عقل
ازبيان اين معاني الکن است
کي گريزد عاشق از خار جفا
کوچو بلبل درهواي گلشن است
خود کجا آيد به چشم ما بهشت
بر در ميخانه ما را مسکن است
نعمت الله را بسي جستم به جان
چون بديدم نعمت الله با من است