دل ما در هواي الوند است
در سر زلف يار در بند است
خواجه تبريزي است در قره باغ
شاه شروان و مير دربند است
يار بلخي ما ز ترمذ رفت
درکش خواجه سمرقند است
سخن از روم و شام چون گويد
آن خجندي که ساکن هند است
ترک سرمست و هندوي شيرين
آن يکي چون گل است و اين قند است
گرچه آدم به جسم بود پدر
نزد خاتم به روح فرزند است
سيد بزم عشق داني کيست
آنکه او بنده خداوند است