سرير سلطنت عشق بر سر دار است
از اين سبب سراين دار جاي سردار است
بجان جمله رندان مست کاين سرما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بيا که سينه ما مخزني است پر اسرار
اگر چنانکه ترا ميل علم اسرار است
سخن مگوي ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به يکي جو چه جاي دستار است
برفت مرغ دل ما نيامدش خبري
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور ديده او ديده چشم ما روشن
ببين به نور جمالش که نور آن يار است
حباب اگرچه صد است ور هزار جمله يکيست
به عين ما نظري کن ببين که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقي
که جمله فعل حکيمست و نيک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمت الله گو
مباش منکر سيد چه جاي انکار است