عقل اگرچه رئيس اين ده ماست
عشق شاه است واين رئيس گداست
عشق بر تخت دل نشسته به ذوق
اين چنين پادشاه و تخت کجاست
جسم و جان هرچه هست آن وي است
ملک ملک و مالک دو سراست
بحر و موج و حباب و جو آبند
لاجرم هرچه باشد آن از ماست
بر سرکوي او کسي بنشست
کو چو ما از سر همه برخاست
آفتاب است و ماه خوانندش
نورچشم است و در نظر پيداست
عشق بالاش در بلام انداخت
خوش بلائي بود کز آن بالا است
هرکه سوداي زلف او دارد
سر او همچو ديگ پر سوداست
نعمت الله براي اهل دلان
خانه دل چو جنتي آراست