آنچنان مجلسي که جانم خواست
عشق جانان براي ما آراست
آفتاب جمال رو بنمود
ما به او او به خود چنين پيداست
عقل بنشست وفتنه را بنشاند
عشق برخاست فتنه ها برخاست
بحر و موج و حباب و جو آبند
ما ز ما جو که عين ما با ماست
من و زاهد کجا به هم سازيم
عقل با عشق خود نيايد راست
مبتلاي بلاي بالائيم
هربلائي که هست از آن بالا است
نعمت الله نگر که لطف اله
صورت و معنيش به هم آراست