آتش عشقش تمام عود وجودم بسوخت
بوي خوشم را چو يافت دير نه زودم بسوخت
شمع معنبر نهاد مجلس جان برفروخت
در دل مجمر مرا زود چو عودم بسوخت
تا نزنم دم دگر از خود و از معرفت
عارف و معروف من غيب و شهودم بسوخت
يک نفسي جام مي همدم ما بود دوش
از دم دلسوز ما سوخته بودم بسوخت
آتش سوداي او گرد دکانم گرفت
جمله قماشي که بود مايه و سودم بسوخت
ملک فنا و بقا جمله برانداختم
چند از اين و از آن بود و نبودم بسوخت
سوخته اي همچو من در همه عالم مجوي
کز نفس سيدم جمله وجودم بسوخت