مائيم و مي و صحبت رندان خرابات
سرگشته درآن کوچه چو مستان خرابات
ميخانه ما وقف و سبيل است به رندان
جاويد بفرموده سلطان خرابات
مستيم و خرابيم و سر از پاي ندانيم
دل داده و جان نيز به جانان خرابات
خوانيست خرابات نهاده بر رندان
خورديم بسي نعمت از اين خوان خرابات
جمعي زسر زلف بتي گشته پريشان
جمعيت از آن يافت پريشان خرابات
ذوقي که دلم راست به عالم نتوان گفت
اين ذوق طلب کن تو ز ياران خرابات
در کوي خرابات نشستيم به عشرت
با سيد سرمست و حريفان خرابات