جان چو عود است و دل چو مجمر ما
آتشش نور عشق دلبر ما
آفتاب سپهر جان و جهان
پرتوي دان ز رأي انور ما
نهر آب حيات و عين زلال
قطره اي دان ز حوض کوثر ما
گوهر تيغ مهر روشن راي
ذره اي باشد آن ز خنجر ما
آنکه سلطان خلوت جان است
بنده وار ايستاده بر در ما
عرصه کاينات و ما فيها
خطه اي دان ز ملک کشور ما
دامن ما و دست ما پس از اين
چونکه آمد بخود فرو سر ما
ما نه مائيم ما همه اوئيم
اوئي او شده برابر ما
سيدي از ميانه چون برخاست
خواجه و بنده شد يکي بر ما