نور تجلي او، ساخت منور مرا
صورت او شد پديد، کرد مصور مرا
پير خرابات عشق، داد مرا جام مي
ساقي رندان خود، کرد مقرر مرا
عقل دمي دور شو، از بر رندان عشق
مستم و هشيار تو نيستي درخور مرا
مجلس تو آن تو، مجمع من آن من،
فکر پريشان ترا، زلف معنبر مرا
عاشق و معشوق و عشق، هر سه بر ما يکي است
در دو جهان هست و نيست جز يک ديگر مرا
ذات ز روي صفات، گشته به من آشکار
عشق براي ظهور ساخته مظهر مرا
بنده هر سيدم، سيد هر بنده ام
حکم خرابات داد، خواجه قنبر مرا