شماره ٥٨١: نگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد

نگارا دل همي خواهد که عشقت را نهان دارد
وليکن اشک را نطق است و رنگ رو زبان دارد
اگر چه آتش مجمر ندارد شعله پيدا
وليکن عود نتواند که دود خود نهان دارد
کسي کز درد عشق تو ندارد زندگي دل
اگر جان در تنش ريزند چون زهرش زيان دارد
کسي کز سوز عشق تو ندارد جان ودل زنده
بسان خاک گورستان درون پر مردگان دارد
طريق عشق جان بازيست تا خود زين جوانمردان
کرا دولت کند ياري کرا همت برآن دارد
چو فرهاد از غم شيرين زبهر دوست مي ميرم
که اين ليلي بهر جانب چو مجنون کشتگان دارد
مرا با دوست اين حالست وبا هرکس نمي گويم
اگر يک جان دو تن پرورد وگر يک تن دو جان دارد
بجان قصدت کند دشمن چو داري دوستي در دل
صدف مجروح از آن گردد که لؤلو در ميان دارد
هميشه فتنه خوبان بود در شهر وکوي ما
گل آنجا مي شود پيدا که بلبل آشيان دارد
اگر چون حلقه نتواني که رويي بر درش مالي
سري بر پاي آن سگ نه که رو بر آستان دارد
پناه و حرز عشاقند در دنيا خلايق را
بجز بيدار نتواند که پاس خفتگان دارد
بلندي جو ي و در پستي ممان چون سيف فرغاني
که بام قصر اين کار از معالي نردبان دارد