شماره ٥٧٩: تا نمودي روي و ديدم گرد چشمت آن مژه

تا نمودي روي و ديدم گرد چشمت آن مژه
مي کنم در حسرت چشم تو خون باران مژه
گرخوهي تا بنگري بيمار تيرانداز را
بنگر اندر روي خود وآن چشم بين وآن مژه
تاکمان ابرو اندر قبضه حکمش فتاد
چشم شوخت کرد تير غمزه را پيکان مژه
مرغ دل برآتش سوداي تو کردم کباب
زآنکه شد چشم جگرخوار ترا دندان مژه
دلرباي وخوب چون ابروست بر بالاي چشم
زير ابروي تو اي بر نيکوان سلطان مژه
شورم اندر جان شيرين اوفتد فرهادوار
هرکجا بر هم زني اي خسرو خوبان مژه
ديده خون بارست تا ز آن چشم شيرافگن شدست
گوسپند صبر ما را پنجه گرگان مژه
بر زمين خشک بارد ابر رحمت هر کجا
عاشقي راتر شود از ديده گريان مژه
تا ترا ز آن پسته خندان شکر بارست لب
بنده را زين چشم گريانست خون افشان مژه
نسبت چشمت بنرگس کرد نتوانم چنان
کز براي چشم نرگس ساختن نتوان مژه
خوش بخسبد فتنه چون در قند ز روسي کشد
چشم هندوي ترا اي ماه ترکستان مژه