شماره ٥٧٥: آن روي نگر بدان نکويي

آن روي نگر بدان نکويي
پرگشته ازو جهان نکويي
اي از رخ تو خجل مه وخور
ديگر مفزا برآن نکويي
اين آمدن تو در جهان هست
در حق جهانيان نکويي
بر روي زمين نمي دهد کس
جز دررخ تو نشان نکويي
درعهد تو بر زمين چو باران
مي بارد از آسمان نکويي
ازبهر لب تو گفته ياقوت
چون لعل بصد زبان نکويي
عاشق نبود کسي که ازدل
با تو نکند بجان نکويي
بر باد مده مرا که گشتست
چون آب زتو روان نکويي
عاشق بکند بهر چه دارد
درکوي تو با سگان نکويي
درحق من اي نگار مي کن
چون کرد همي توان نکويي
داني که همي رسد بدرويش
ازمال توانگران نکويي
از خوان خود اي توانگر حسن
در حق گدا بنان نکويي
مي کن که همي کنند مردم
با کلب باستخوان نکويي
از روي تو مي خوهم نشاني
اي روي ترا نشان نکويي
سيف از سخن تو سودها کرد
هرگز نکند زيان نکويي