شماره ٥٧٠: اي دل ارزنده بعشقي منت جان برمگير

اي دل ارزنده بعشقي منت جان برمگير
همچو مردان ترک کن دل را زجانان برمگير
عشق چون در دل بود جان و جهان را ترک کن
آب حيوان زاد داري بهر ره نان بر مگير
گر نعيم هر دو عالم يا بي اندر آستين
جمع کن در دامن ترک وبيفشان بر مگير
دوست گر از لعل خود حلواي رنگينت دهد
دست را انگشت بشکن جز بدندان بر مگير
زمزم اندر جنب کعبه تا بسر پر بهر تست
در رهش گر تشنه گردي آب حيوان برمگير
مرکب خاص است جان بر درگه سلطان عشق
طوقش از گردن ميفگن داغش ازران برمگير
توچو سلطاني بدولت کار سرهنگان مکن
تو سليماني بر تبت بار ديوان برمگير
اندر آن ميدان که بيني تير باران بلا
چون تو در جوشن گريزي تيغ مردان برمگير
با وجود نازپرور دلق درويشي مپوش
بر سري کش تاج نبود چتر سلطان برمگير
تا برآن ماه خندان آب رو حاصل کني
هر شبي ازخاک کويش چشم گريان برمگير
پير گشتي باده غفلت جوانانه منوش
نيمه شهر صيام از ماه شعبان برمگير
اي توانگر ما گدايانيم اندر کوي تو
خوان لطف خود زپيش ما گدايان برمگير
تا درين ره ذره يي ازمن مرا باقي بود
سايه ازکار من اي خورشيد تابان برمگير
سيف فرغاني چو در دستت فتد درج سخن
مهر سلطانيست بروي جز بفرمان برمگير
خرمن مه را اگر گردون که واختر جوست
تو برو بگذر چو باد ودانه يي زآن برمگير