شماره ٥٦٨: جانا بيا که مرا جان دريغ نيست

جانا بيا که مرا جان دريغ نيست
عيد مني مرا زتو قربان دريغ نيست
هرگز بصدر دل نرسد دوستي جان
آنرا که از محبت تو جان دريغ نيست
هر چيز کآن من بود اي جان اگر منم
بستان زمن که از تو مرا آن دريغ نيست
عشاق سيم و زر بگدايان کو دهند
زين هر دو جان بهست و زجانان دريغ نيست
سلطان عشقت آمد و در دل نهاد تخت
کرسي مملکت زسليمان دريغ نيست
در سفره گرچه نان نبود من گداي را
در خانه هرچه هست زمهمان دريغ نيست
دل جان خود دريغ نمي دارد از غمت
ما را سرير ملک زسلطان دريغ نيست
دل با غم تو گفت که گرچه شکسته ام
چون من سفال از چو تو ريحان دريغ نيست
ممنوع از سکندر دنيا طلب بود
از خضر آب چشمه حيوان دريغ نيست
درراه عشق تو که مرا دوست دشمنست
عرض من از ملامت خصمان دريغ نيست
بهر چو تو عزيز که يوسف غلام تست
اين گوسپند بنده ز گرگان دريغ نيست
من مرغ دانه ام ز پي دام مرغ تو
مرغم ز دانه دانه ز مرغان دريغ نيست
من نان خود دريغ نمي دارم از سگت
اي دوست گر ترا سگ ازين نان دريغ نيست
گر پسته تر است ز طوطي شکر دريغ
اين طوطي ازچو تو شکرستان دريغ نيست
گوهر بيار سيف و زجانان نظر بخواه
کان آفتاب را نظر از کان دريغ نيست