شماره ٥٦٧: مرا زعشق تو باريست بر دل افتاده

مرا زعشق تو باريست بر دل افتاده
مرا زشوق تو کاريست مشکل افتاده
نديده ديده من تاب آفتاب رخت
ولي حرارت مهر تو در دل افتاده
درين رهي که گذر نيست رخش رستم را
خريست خفته وباريست در گل افتاده
ار آسمان بزمين آمدست چون هاروت
گناه کرده ودر چاه بابل افتاده
درين سراي خراب از مقام آبا دان
زدين بدنيا وز حق بباطل افتاده
شکسته است درين چار طاق شش جهتي
چو در ميان دوصف يک مقاتل افتاده
هزار قافله محرم بسوي کعبه وصل
گذشته بر من ومن خفته غافل افتاده
ازين تپيدن بيهوده بر سر اين خاک
گلو بريده وچون مرغ بسمل افتاده
براي همچو تو ليلي حکايت من هست
چو ذکر مجنون اندر قبايل افتاده
براي همچو تو ليلي حکايت من است
چو ذکر مجنون اندر قبايل افتاده
چو شعر نيک که در نامهاش درج کنند
حديث ما وتو اندر رسايل افتاده
دل شکسته من خوارتر ز نظم منست
بدست همچو تو موزون شمايل افتاده
ولي بگوهر لطفت که معدن معنيست
چو جان بصورت خوبست مايل افتاده
مرا زمن برهان زآنک غير من کس نيست
که در ميان من وتست حايل افتاده
هزار عاشق مسکين چو سيف فرغانيست
اميدوار برين در چو سايل افتاده