شماره ٥٦٠: چو نيست غير تو کس آفتاب با سايه

چو نيست غير تو کس آفتاب با سايه
تو سايه بر سر من افگن اي هما سايه
دلم بوصل طمع کرد گفتم اينت محال
که جمع مي نشود آفتاب با سايه
ميان روي تو و آفتاب تابان هست
همان تفاوت کز آفتاب تا سايه
مرا بسايه تو حاجتست واين دولت
خوهم ولي نبود آفتاب را سايه
بتو پناه برم ازهمه که بر سر خاک
درخت وار نمي افگند گيا سايه
توانگري وجمال ترا چه نقصانست
بلطف اگر فگني برچو من گدا سايه
از آسمان برکت جذب کرد روي زمين
چو بر وي افتاد از عدل پادشا سايه
تو پادشاهي وهمچون گدا نيندازد
سگ فقير تو بر نان اغنيا سايه
فقير تو نکند اعتماد بر جزتو
چو آدمي نزند تکيه بر عصا سايه
شراب عشق تو درما چنان اثر کردست
که مستي آرد زير درخت ما سايه
بسوي خرگه جانان گريزم اي گردون
که نيست بهر امان خيمه ترا سايه
قتيل تيغ فنا جامه بقا پوشد
چو بر وي افتد ازآن سرو در قبا سايه
چو عشق در دلم آمد زمن نماند اثر
چو ديد طلعت خورشيد شد زجا سايه
نرنجد ار بزني تيغ بر سر عاشق
ننالد ارچه چوخاکست زير پا سايه
ثناي او نتوان گفت سيف فرغاني
چگونه گويد خورشيد را ثنا سايه