شماره ٥٥٨: زانديشه تو که هست جان در وي

زانديشه تو که هست جان در وي
دل چون قفس است و طوطيان در وي
در نعت تواند طوطيان يک يک
همچو لب تو شکر فشان در وي
هر دل که غم تو اندرو نبود
مرده شمرش که نيست جان در وي
از هر دو جهان نشان نمي گيرد
آن دل که تست يک نشان در وي
هرنکته زعلم اين چنين عاشق
در تست هزار بحروکان در وي
عرشيست عليه استوي الرحمن
ني چون فلکست واختران در وي
من ازسخن تو لب بهم گيرم
چون کار نمي کند زبان در وي
در ذکر معاني تو مي بايد
لفظي زگهر هزار کان در وي
آنجا که مقام عاشقان تست
نازل چو زمين شد آسمان در وي
در بحر غمت که بي کنارست آن
ماييم فتاده تا ميان در وي
مارا وترا ازين جهان اي جان
هرچند که کردم امتحان در وي
جانيست زحزن عالمي با او
روييست زحسن يک جهاي در وي
گر جان منست دلپذيرم نيست
هرچيز(که) ازتو نيست آن در وي
در وصف تو شعر سيف فرغاني
دريست کشيده ريسمان در وي