ايا بحسن رخت را لواي سلطاني
بروي صورت زيباي حسن را جاني
فراز کرسي افلاک شاه خورشيدست
خليفه رخ تو بر سرير سلطاني
خطيست بر رخ تو از مداد نورالله
نه از حروف مرکب، چو خط پيشاني
برآن زمين که تويي با تو مرد ميدان نيست
بگوي مهر ومه اين آسمان چوگاني
من ازلطافت جان تو چون کنم تعبير
که جسم تو زصفا عالميست روحاني
دل منست زعالم حواله گاه غمت
حواله چند کني گنج را بويراني
غم تو در دل از آثار فيض رحمانست
چو خاطر ملکي در نفوس انساني
من از تعصب دين دشمن ترا کافر
بگويم و نکند رخنه در مسلماني
هواي چون تو پري روي در سر چومني
بدست ديو بود خاتم سليماني
مرا سخن زتو در دل همي شود پيدا
که در درون من انديشه وار پنهاني
من ازتو چون مگس از خوان جدا نخواهم شد
وگر چنانکه زنندم بسان سر خواني
بسان نکته از ياد رفته بازآيم
ورم بتيغ زبان چون سخن همي راني
بشرح صفحه رويت کتابها سازم
وگرچه زمن چون ورق بگرداني
فداي (تو)چه نکردند جان گران جانان
بهر بها که ترا مي خرند ارزاني
همي خوهم که مرا از جهانيان باشد
فراغتي که تو داري زسيف فرغاني