شماره ٥٥٣: وقت آن شد که خضر گويد و مردم دانند

وقت آن شد که خضر گويد و مردم دانند
که تويي آب حيات و دگران حيوانند
اهل صورت همه از معني تو بي خبرند
واهل معني همه در صورت تو حيرانند
عاشقان را که دل مرده زعشقت زنده است
تو چو جاني وهمه بي تو تن بي جانند
شود از شعله جهانسوز چراغ خورشيد
گر چو شمع قمرش با تو شبي بنشانند
طوطياني که بياد تو دهان خوش کردند
ازبر خويش شکر را چو مگس مي رانند
خوب رويان همه چون انجم و خورشيد تويي
همه از پرتو رخساره تو پنهانند
خرد وعشق اگر چه نشود با هم جمع
مبتلاي غم عشق تو خرد مندانند
گر رسد تير بلايي زکمان حکمت
عاشقان همچو سپر روي نمي گردانند
عاشقانرا که چو من دست بزر مي نرسد
سر آن هست که در پاي تو جان افشانند
عمر عشاق تو مانند نمازست اي دوست
لاجرم در همه ارکانش ترا مي خوانند
دعوي چاکري تو چو مني را نرسد
که غلامان ترا بنده خداوندانند
اين لطايف که در اوصاف تو من مي گويم
هوس آن همه را هست ولي نتوانند
سيف فرغاني از حرمت نام يارست
گر نويسند سخنهاي ترا ور خوانند