اي ز زلفت حلقه يي بر پاي دل
گر درين حلقه نباشد واي دل
هرکرا سوداي تو در سر بود
در دو کونش مي نگنجد پاي دل
غرقه گرداب حيرت از تو شد
کشتي انديشه در درياي دل
آن سعادت کو که بتوانيم گفت
با تو اي شادي جان غمهاي دل
نه دلم را در غمت پرواي من
نه مرا در عشق تو پرواي دل
رفته همچون آب در اجزاي خاک
آتش عشق تو در اجزاي دل
چون غمت را غير دل جايي نبود
هست دل جاي غم و غم جاي دل
هر دو عالم چيست نزد عارفان
ذره يي گم گشته در صحراي دل
سيف فرغاني چو حلقه بسته دار
جان خود پيوسته بر درهاي دل