عشق تو عالم دل جمله بيکبار گرفت
بختيار اوست برما که ترا يار گرفت
من اسير خود واز عشق جهاني بيخود
من درين ظلمت وعالم همه انوار گرفت
وقت آنست که از روزن ما در تابد
آفتابي که شعاعش در وديوار گرفت
بلبل از غلغل مستانه خود بي خبرست
که گل از باغ بشهر آمد و بازار گرفت
دوست در روز نهان نيست چو آتش در شب
ليک نورش ره ادراک بر ابصار گرفت
باغ وصل تو که هجران چو سر ديوارش
از پي حفظ گل وصل تو در خار گرفت
هست ملکي که سلاطين جهاندار آنرا
نتوانند بشمشير گهر دار گرفت
حسن تو يوسفي و عشق تو روح القدسي است
که ازو مريم انديشه من بار گرفت
دل خود را پس ازين قلب نخوانم چو زعشق
مهر همچون درم وسکه چو دينار گرفت
دوست چون روي بغمخواري من کرد مرا
چه غم ار پشت زمين دشمن (خون) خوار گرفت
سيف فرغاني اگر نيز مرا قدح کند
عيب او هم نکنم نيست بر اغيار گرفت