شماره ٥٤٧: اول نظر که سوي تو جانان نظر کند

اول نظر که سوي تو جانان نظر کند
عشق از دل تو دوستي جان بدر کند
آخر بچشم تو زفنا ميل درکشد
تا دل بچشم او برخ او نظر کند
عشق ار ترا زنقش تو چون سيم کرد پاک
زآن برد سکه تو که کارت چو زر کند
تيغ قضاست تير غم او واين عجب
کندر درون بماند وز آهن گذر کند
با عاشقان نشين که چو خود عاشقت کنند
بيگانه شو زخويش که صحبت اثر کند
باري در آبمجلس ما تا بيک قدح
ساقي عشقت از دو جهان بي خبر کند
صحبت مکن بغير که دنيا طلب شوي
عيسي پرست بندگي سم خر کند
همت بلند دار که پرواز در هوا
عاشق ببال همت و عنقا بپر کند
هم دست او کسي نبود زآنکه ديگري
در راه دوست سير بپا او بسر کند
هرجان نه اهل ذوق ونه هر خاک زر شود
هردل نه عاشقي ونه هر ني شکر کند
نزهت هميشه باشد ونعمت بود مدام
هر شاخ اگر گل آرد و هر گل ثمر کند
هرکو نه راه عشق رود در پيش مرو
واثق مشو که کور ترا ديده ور کند
ازخود سفر نکرده بدو چون رسند سيف
آنکس رسد بدوست که ازخود سفر کند