شماره ٥٤٦: يار ار بچشم مست سوي ما نظر کند

يار ار بچشم مست سوي ما نظر کند
دل پيش تيغ غمزه او جان سپر کند
آن کو زکبر مي ننهد پاي بر گهر
برمن که خاک کوي شدم کي گذر کند
بي مهر ماه طلعت او آفتاب را
آن نور ني که مشعله صبح برکند
اي دوست دست تربيت ولطف وا مگير
زآنکس که حق گزاري پايت بسر کند
جوياي روز وصل ترا خواب شد حرام
مشتاق مه بشب چو ستاره سهر کند
مارا هواي عشق تو از جاي ببرد وخاک
گر همرهي چو باد بيابد سفر کند
گر ماجراي عشق تو زين سان بود درو
صوفي روح خرقه قالب بدر کند
در راه عشق مرد چو مالي زدست داد
خاکي که زير پاش بود کار زر کند
هجر تو گر بسوختن دل چو آتش است
آتش زسوز سينه عاشق حذر کند
آتش بروزها نکند آنچه در شبي
عاشق بآب ديده و آه سحر کند
ناخفته شب زشوق تو آن روز دست وصل
در دامنت زند که سر از خاک برکند
اي بخت ازآن مکارم آنک توقعست
صعبست اگر بگويم وسهلست اگر کند
چون تلخ کام کرد من شور بخت را
اندر دهانم از لب شيرين شکر کند
وصل نگار کو که مرا وقت خوش شود
فصل بهار کو که درختي زهر کند
اميدوار باش بروز وصال سيف
مي دان يقين که ناله شبها اثر کند