شماره ٥٤٥: گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت

گرچه متاع جان بر جانان خطرنداشت
جان باز کز جهان دل ازو دوستر نداشت
عاشق بدست همت خود در طريق عشق
هرچ آن نه دوست بود بيفگند و برنداشت
قومي ز عشق خاص ندارند بهره يي
خود عامتر بگو که کسي زين خبر نداشت
خفته درين نشيمن وز آن اوج مانده باز
زيرا هماي همت آن قوم پر نداشت
هر سنگدل که او نپذيرفت نقش عشق
او قلب بود و لايق اين سکه زر نداشت
در آستين صدره دولت نکرد دست
هر دامني که درخور اين جيب سر نداشت
عاشق نخواست مال چو حرصي درو نبود
جوکي خرد مسيح چو در خانه خر نداشت
عاشق از آب وخاک نزاده است اي پسر
پوشيده نيست بر تو که عيسي پدر نداشت
بي عشق هرچه گفت ازو کس نيافت ذوق
باران نخورد از آن صدف او گهر نداشت
شعر کسي چو خواندي و حالت دگر نشد
تيغش نبود تيز که زخمش اثر نداشت
آنکس که همچو سيف نخورد آب نيل عشق
گر خاک مصر شد قصب او شکر نداشت