شماره ٥٤٣: ايا سلطان عشق تو نشسته برسرير دل

ايا سلطان عشق تو نشسته برسرير دل
بلشکرهاي خود کرده تصرف در ضمير دل
رئيس عقل را گفتم سر خود گير اي مسکين
چو شاه عشق او بنهاد پايي بر سرير دل
ترا از حسن لشکرهاست اي سلطان سلطانان
که مي گيرند ملک جان ومي آرند اسير دل
درين ملکي که من دارم خراب از دولت عشقت
غمت گو حکم خود مي ران که معزولست امير دل
درآ در خانقاه اي جان ودر ده زاهدانش را
مي عشقت که بيرون برد ازو سجاده پير دل
ز مستان مي عشقت يکي همراه کن بااو
که بي اين بدرقه در ره خطر دارد خطير دل
ز سوزن بگذرد بي شک تن چون ريسمان من
اگر مقراض غم راني ازين سان بر حرير دل
تنور عشق چون شد گرم ازآن رخسار چون آتش
من ناپخته از خامي درو بستم خمير دل
چو جانرا آسياي شوق در چرخست از وصلت
بده آبي که در افلاک آتش زد اثير دل
اگر عيسي عشق تو نکردي چاره چشمش
بنور آتش موسي نديدي ره ضرير دل
درين راهي که سرها را دروخوفست، بر سنگي
نيامد پاي جان تاشد غم تو دستگير دل
ز عشقت خاتمي کردست جان چون سليمانم
نگين مهر غير تو بخود نگرفت قير دل
برين منشور سلطاني بخط سيف فرغاني
براي نام تو از جان قلم سازد دبير دل
غم عشقت مرا دي گفت داري لشکر جاني ازين
اطفال روحاني که پروردي بشير دل
اگر دشمن سوي ايشان برآرد نيزه طعني
کمان همت اندر کش بزن برجانش تيردل