شماره ٥٤٢: گل خوش بوي که پار از بر يار آمده بود

گل خوش بوي که پار از بر يار آمده بود
آمد امسال برآن شيوه که پار آمده بود
همچو هدهد بسبا رفته دگر باز آمد
گل که بلقيس سليمان بهار آمده بود
شطح حلاج در اطراف چمن بلبل گفت
گل چون پنبه چرا بر سر دار آمده بود
هرکجا چشم نهم گوش کنم بلبل را
سخن اينست که گل بهر چه کار آمده بود
باغ با خيل گل خويش چو شب با انجم
بتماشاي مه روي نگار آمده بود
برگ خود همچو درم بر سر و پاي او ريخت
گشت معلوم که از بهر نثار آمده بود
عشق از بلبل شوريده ببايد آموخت
کز پي شاهد گل شيفته وار آمده بود
از گريبان گلش دست تعلق نگسست
بهر او پايش اگر برسر خار آمده بود
از پي يک گل صد برگ بصد گونه نوا
همچو من بلبل شوريده هزار آمده بود
دوست چون صورت گل ديد بعشاق نمود
گل صورت که خطش گرد عذار آمده بود
گرد روي چو گلش خط چو عنبر گويي
بر سر ياسمن از مشک غبار آمده بود
حسن در صحبت آن روي که مه پرتو اوست
همچو در صحبت خورشيد نهار آمده بود
فارس وهم بانديشه وصفش نرسيد
گرچه بر مرکب انديشه سوار آمده بود
بر درش از اثر صحبت عشاق شناس
سيف فرغاني اگر عاشق زار آمده بود
عاقبت همچو بشر کس شد ونام آور گشت
سگ که در خدمت اصحاب بغار آمده بود