شماره ٥٤٠: هرچه غير دوست اندر دل همي آيد ترا

هرچه غير دوست اندر دل همي آيد ترا
جمله ناپاکست وتو پاکي نمي شايد ترا
ورتو ذکر او کني هرگه که ذکر او کني
غافلي ازوي گر از خود ياد مي آيد ترا
زهر با يادش زيان نکند ولي بي ياد او
گر خوري ترياک همچون زهر بگزايد ترا
گر دلت جانان خوهد ميل دل از جان قطع کن
وردلت جان مي خوهد جانان نمي بايد ترا
تا بهر صورت نظر داري بمعني تيره اي
صيقلي چون آينه چندان که بزدايد ترا
ور زخاک کوي او يک ذره در چشمت فتد
آفتابي بعد ازآن اندر نظر نايد ترا
چهره معني چو نبود خوب زشتي حاصلست
هر نفس کز جان تو صورت بيارايد ترا
تا تو تن را خادمي جان از تعب آسوده نيست
خدمت تن ترک کن تا جان بياسايد ترا
ور گشايش مي خوهي بر خود در راحت ببند
کين در ار بر خود نبندي هيچ نگشايد ترا
از براي نيش زنبورش مهيا داردست
گر زشيرينيش انگشتي بيالايد ترا
بر سر اين کوي مي کن پاي محکم چون درخت
ورنه هر بادي چو خس زين کوي بر بايد ترا
گر هزاران دم زني بي عشق جمله باطلست
جهد کن تا يک نفس عشق ازتو بر بايد ترا
تا زتو دجال نفست را خر اندر آخرست
تو نه اي عيسي اگر مريم همي زايد ترا
شرع مي گويد که طاعت کن وليکن نزد دوست
طاعت آن باشد که عشق دوست فرمايد ترا
چون کني درهرچه مي بيني نظر از بهر دوست
دوست اندر هرچ بيني روي بنمايد ترا
اندرين راهي که مشتاقان قدم از جان کنند
سر بجايش نه چو کفش از پا بفرسايد ترا
سيف فرغاني کمال عشقت ار حاصل نشد
غير نقصان بعد ازين چيزي نيفزايد ترا