شماره ٥٣٦: دلا اين يک سخن از من نگه دار

دلا اين يک سخن از من نگه دار
که جان از بندگي تن نگه دار
وصيت مي کنم سر دل خويش
اگر جان توام از من نگه دار
تو شاهي، ملک عشق ونفس دشمن
چنان ملک از چنين دشمن نگه دار
زنانند اين همه مردان بي عشق
تو مردي چشم خويش از زن نگه دار
اگر دنيا هزاران ماه دارند
تو از مهتاب او روزن نگه دار
زر خشکش گل تر دامنانست
زتر وخشک او دامن نگه دار
وگر روغن شود در جوي آبش
چراغ از دود اين گلخن نگه دار
جهان را گلخني پر دود ديدم
تو چشم از دود اين گلخن نگه دار
کلاه دولتش شمشير سرهاست
تو از شمشير او گردن نگه دار
دل درويش گنج گوهر آمد
اگر دستت دهد مشکن نگه دار
نگويم سيف فرغاني مگو هيچ
زبان خويش در گفتن نگه دار