دلبر من که همه مهر جمالش دارند
هست چون آيت رحمت که بفالش دارند
اين هما سايه که مرغان سپيد ارواح
حوصله پر زسيه دانه خالش دارند
پادشاهي که زر سکه او مهر ومه است
نه اجيريست که خشنود بمالش دارند
جان فدا کرده و از شرم بضاعت خجلند
تنگ دستان که تمناي وصالش دارند
عاشقان گشته چو موسي همه ديدار طلب
کاشکي تاب تجلي جمالش دارند
خلق بي ديده همه چيز ببينند چو چشم
گر در آيينه دل نقش خيالش دارند
او بمعني ملک و صورت انسان دارد
همچو ريحان که در اشکسته سفالش دارند
ليلي من که جهاني چو منش مجنونند
خسروان حسرت شيرين مقالش دارند
آل رخ بر سر يرليغ چمن زآن زده اند
لاله وگل که مثال از رخ آلش دارند
سيف فرغاني در عشق اگرش حالي هست
اهل معني خبر از صورت حالش دارند