اي سعادت زپي زينت وزيبايي را
بافته بر قد تو کسوت رعنايي را
عشق رويت چو مرا حلقه بزد بر در دل
شوق از خانه بدر کرد شکيبايي را
گر ببينم رخ چون شمع تو اي جان بيمست
کآب چشمم بکشد آتش بينايي را
ذرها گر همه خورشيد شود بي رويت
نبود روز وشب عاشق سودايي را
من شوريده سر کوي ترا ترک کنم
گر مگس ترک کند صحبت حلوايي را
در دهان طمعم چون ترشي کند کند
لب شيرين تو دندان شکر خايي را
دهن تنگ تو چون ذره در سايه نهان
نفي کرده است زخود تهمت پيدايي را
صبر با غمزه غارت گرت افگند سپر
دفع شمشير کند لشکر يغمايي را
هوس نرگس شير افگن تو در کويت
با سگان انس دهد آهوي صحرايي را
بهرتو گوهر دين ترک همي بايد کرد
زآنکه تو خاک شماري زر دنيايي را
سعدي ار شعرمن وحسن تو ديدي گفتي
غايت اينست جمال وسخن آرايي را
سيف فرغاني چون شمع خيالش با تست
چه غم ار روز نباشد شب تنهايي را
مرد نادان زغم آسوده بود چون کودک
خيز وچون تخته بشو دفتر دانايي را