شماره ٥٣٣: دل عاشق رهين جان نبود

دل عاشق رهين جان نبود
دادن جان بر او گران نبود
حال عاشق بگفت در نايد
سخن عشق را زبان نبود
هرکرا عشق سوخت همچون نار
زآب وآتش ورا زيان نبود
عاشق از مردن ايمنست ازآن
که ورا زندگي بجان نبود
گرچه نبود ازو جهان خالي
عاشق دوست در جهان نبود
خانه عاشقان بي مسکن
چون زمين زير آسمان نبود
تو تعجب مکن که لاشي را
بجز از لامکان مکان نبود
عاشقان را زخود قياس مکن
قرص خورشيد همچونان نبود
تا زهستي تو ترا اثريست
اين خبرها ترا عيان نبود
ابر چون از ميانه برخيزد
آفتاب از کسي نهان نبود
ترک اغيار کن بيار برس
ديدن يار را مکان نبود
چونکه در مصر شد عزيز چه غم
يوسف ار با برادران نبود
سيف فرغاني اين نمط اشعار
لايق فهم اين وآن نبود
اين سخن در درون نگه مي دار
مغز بيرون استخوان نبود
جهد کن تا زنفس در سخنت
چون بر آب از قدم نشان نبود