شماره ٥٣٢: بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببري

بکرشمه اگر از عاشق خود جان ببري
تو براهل دل اي دوست زجان دوستري
بود معشوقه پرويز چو شکر شيرين
اي تو شيرين تر ازو خسرو بي داد گري
پاي آن مسکين چون دست سلاطين بوسيد
که تو باري ز سر زلف بدو درنگري
چون نبخشيد بآتش اثري زآب حيات
خاک راهي که تو چون باد برو مي گذري
در هواي مه روي تو بشب هرکه بخفت
روز وصل تو بيابد بدعاي سحري
ديده عقل چو اعمي رخ خوب تو نديد
ور برافروخت چراغي ز علوم نظري
آدمي وار اگر انس نگيري چکنم
تابدست آرمت اي دوست بافسون چو پري
بنده از عشق تو گه عاقل وگه ديوانه
خاک از باد گهي ساکن وگاهي سفري
روح مرده است اگر دل نبود زنده بعشق
مرد کورست چو در چشم بود بي بصري
بلبل مهر تو در باغ دلم دستان زد
چه کند بنده که چون گل نکند جامه دري
چون توانم رخ تو ديد چومن بي دولت
(بخت آيينه ندارم که در او مي نگري)
سيف فرغاني چندانکه خبر گويي ازو
تا ترا از تو خبر هست ازو بي خبري
تا ننوشي (چو) عسل تلخي اندوهش را
دهني از سخنت خوش نشود گر شکري