شماره ٥٢١: قند خجل مي شود از لب چون شکرش

قند خجل مي شود از لب چون شکرش
قوت دل مي دهد بوسه جان پرورش
زهر غمش مي خورم بوک بشيرين لبان
کام دلم خوش کند پسته پر شکرش
لذت قند ونبات چاشنيي از لبش
چشمه آب حيات رشحه لعل ترش
از دهنش قند ريخت لعل شکر بار او
در قدمش مشک بيخت زلف پريشان سرش
دل شده را قوت جان از لب لعل ويست
هرکه بهشتي بود آب دهد کوثرش
پرده زرخ برگرفت دوش شبم روز کرد
معني خورشيد داشت صورت مه پيکرش
از کله واز قبا هست برون يار ما
يار شما خرگهيست خيمه بود چادرش
در بر او ديگري مي خورد آب حيات
ما چو گدايان کوي نان طلبيم از درش
دعوي عشق تو کرد سيف وبتو جان داد
گرچه نگويد دروغ هيچ مکن باورش