شماره ٥١٨: چون قهرمان عشق تو با هر که کين کند

چون قهرمان عشق تو با هر که کين کند
گر آسمان بود بدو روزش زمين کند
عشقت که کفر پيش وي ايمان کند درست
از حسن لشکر آرد وتاراج دين کند
خورشيد روي تو که جهان چون بهشت ازوست
هر ذره را ز حسن به از حور عين کند
خورشيد چون بساط زمين پي سپر شود
گر حسن بهر شاه رخت اسب زين کند
نبود بحسن چون رخ تو گرچه آفتاب
از لاله روي سازدواز گل جبين کند
در تير مه زباد خزان نرگس ايمنست
گر در بهار شاخ شکوفه چنين کند
هرگز نکرد دامن وصل ترا بچنگ
الا کسي که دست تو در آستين کند
يوسف رخا تويي که سليمان ملک حسن
بر خاتم خود از لب لعلت نگين کند
فتنه که تيغ او مژه همچو تير تست
اندر کمان ابروي شوخت کمين کند
در پيش روي دلبر رومي نژاد ما
آن نقش خوب نيست که نقاش چين کند
همچون مگس زپيش شکر سيف را مران
نحلي ببايدت که گلي انگبين کند