شماره ٥١٧: دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز

دلبرا من از شراب عشق مخمورم هنوز
چون بوصلم وعده دادي از چه مهجورم هنوز
در ره عشقت که دارد راهزن بر چپ وراست
آنکه از پس بود پيش افتاد ومن دورم هنوز
اي حبيب من مدد فرما که اندر ره عدوست
وي طبيب من علاجم کن که رنجورم هنوز
اين زمان تدبير کارم کن که هستم در حيات
وين زمان بر من تجلي کن که برطورم هنوز
آنکه با بلبل چو گل با من درين باغ آمدست
شيره او مي شد وغوره است انگورم هنوز
نحل استعداد هر کس خانه خود پر زشهد
کرده ومن طالب گل همچو زنبورم هنوز
زآتش عشقت که دل را در جواني زنده داشت
برف پيري بر سرم بنشست ومحرورم هنوز
هرگز از معجون پند اين درد ساکن کي شود
چون بلا در مي کني در قرص کافورم هنوز
بر هلال حال من خورشيد مهرت چون بتافت
بدر خواهم شد که افزون مي شود نورم هنوز
مرده هجرم بوصلم زنده خواهي کرد باز
من درين خاک از براي نفخ آن صورم هنوز
منشي دولت مرا منشور وصلت تازه کرد
بر درت موقوف توقيع است منشورم هنوز
چون صدف بهر تو دل در سينه پنهان داشتست
سلک نظم چون در و لؤلوي منثورم هنوز
سيف فرغاني زبهر من بدست لطف خويش
دوست در نگشاد ومن در بند دستورم هنوز