شماره ٥١٦: گر خوش کنم دهان زلب دلستان خويش

گر خوش کنم دهان زلب دلستان خويش
هرگز ز تن برون ننهم پاي جان خويش
سلطان فقير من شود ار تربيت کند
من بنده را بلقمه ناني زخوان خويش
دل صيد دوست گشت چو بر مرغ روح (زد)
يک تير غمزه ز ابروي همچون کمان خويش
بر جان چو سايه يي نرسد از هماي عشق
رو پيش سگ فگن تن چون استخوان خويش
از کوي او بدر نروم گرچه بنده را
چون سگ بسنگ دور کند زآستان خويش
هر زرد روي عشق که در دستم اوفتد
در پاش مالم اين رخ چون زعفران خويش
بر خاک پاي دوست کسي کو نهاد لب
او مرده زنده کرد بآب روان خويش
کس بر بساط عشق مر آن شاه را نبرد
او با کسي بماند که در باخت آن خويش
از بهر دوست دايره يي کن زجان ودل
پس دوست را چو نقطه ببين در ميان خويش
هرکو خورد زمشرب عشقش مدام آب
بحري شود محيط ونبيند کران خويش
دلها بسوخت عشق وبجز دل نداشت جاي
جز عشق کس خراب نخواهد مکان خويش
در پيش جيش همت عاشق نايستاد
سلطان ماه با سپه اختران خويش
قطب فلک بمذهب عشاق مرده است
اي نعش بر جنازه فگن دختران خويش
گر زين غزل سماع کند زهره، مشتري
در پاي چنگ او فگند طيلسان خويش
تا سيف ذکر دوست بگويد بکام خود
بنهاد دوست در دهن او زبان خويش