شماره ٥٠٧: زخاک کوي توبوي هوا معطر شد

زخاک کوي توبوي هوا معطر شد
ز نور روي تو شب همچو مه منور شد
چو عشق تو بزمين زآسمان فرود آمد
زمين زشادي آن تا بآسمان برشد
بيمن عشق تو ديدم که روح پاک چوطفل
مسيح وار بگهواره در سخن ور شد
نشد رسيده کسي کو بعشق تو نرسيد
که بي صدف نتوانست قطره گوهر شد
اگرچه دردل کان بود جوهر خاکي
بيافت تربيت ازآفتاب تا زر شد
بسعي عشق تو آن کو زنه فلک بگذشت
بديدمش که زهفتم زمين فروتر شد
مرا چو عشق تو گشت از دو کون دامن گير
بسي زشوق توام آستين بخون ترشد
زبهر خدمت خاک درتو عاشق تو
بآب چشم وضو ساخت تامطهر شد
ازآنکه خواجه خود را بصدق خدمت کرد
بسي غلام خداوند بنده پرور شد
بداد جان ودل آن کو گداي (کوي) توگشت
نخواست سيم وزر آن کو بتو توانگر شد
اگر بخانه عشق اندر آيي اي درويش
پي خلاص تو ديوارها همه در شد
بکوش تا نرود عشقت از درون بيرون
که پادشاه ولايت ستان بلشکر شد
همه جهان را بي تيغ سيف فرغاني
بخصم داد چو اين دولتش ميسر شد