واين غزل (را) بدستور کبير صاحب شهيد شمس الدين صاحب ديوان وبکمال الدين اسمعيل نسبت ميکنند وما ادري ايهما قال رحمهما الله تعالي وانا اقول:
درين تفکرم اي جان که گر فراق افتد
مرا وصال تو ديگر کي اتفاق افتد
همين بس است زهجران دوست عاشق را
که قدر وصل بداند چودر فراق افتد
بدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردم
صداي ناله من اندرين رواق افتد
مرا زتلخي آن وارهان وآنگه زهر
بدست خويش بمن ده که بر مذاق افتد
زهجرت اي بت خورشيد رو من آن ماهم
که ازخسوف برسته است ودر محاق افتد
زفرقت گل روي تو بنده دور ازتو
چو بلبليست که از جفت خويش طاق افتد
گر اجتماع دگر باره دير دست دهد
ميان روح وبدن زود افتراق افتد
باشک شسته شود نامه گر درو سخنم
بذکر آرزو و شرح اشتياق افتد
زجورها که تو با بنده کرده اي در روم
عجب مدار گر آوازه در عراق افتد
بود که بوي وي آرد بسيف فرغاني
نسيم باد بهاري گر اتفاق افتد